معمولن وقتی کتابی رو نمیفهمیم فکر میکنیم خیلی هوشمندانه و سطح بالاست. ولی من اینجور کتابها رو چرتوپرتی بیش نمیدونم و هیچ وقت نمیرم سراغشون.
ببین، بذار اول داستان یک فیلسوف رو برات تعریف کنم که حدود ۴۵۰ سال پیش در جنوب فرانسه زندگی میکرد. زمانی که همهی اروپا به فلاسفهی عقلگرای یونان و روم باستان میگفتن بهبه و چهچه، زمانی که آدم خیلی به نیروی تفکر و استدلال و منطقبافی خودش مغرور بود و میگفت من اشرف مخلوقاتم «میشل دو مونتنی» اومد و گفت «بابا اینقدر عقل عقل نکنید. همین بز که دم خونهی ما داره علف میخوره از اندیشهورزترین فیلسوفها هم راضیتره».
مثلن در مورد بدن و اینکه تاثیرش روی عقل و استدلال خیلی زیاده، ایدههای بسیار قشنگی داشت. میگفت «چرا فلاسفه همهش میگن عقل عقل. چرا هیچ وقت در مورد بدن و تاثیرش روی ذهن حرف نزدن؟ همین افلاطون اگه ناخنش بره تو پاش آیا میتونه اینقدر استدلالهای عقلانی از خودش در بکنه؟»
مونتنی میگفت هر چیزی که ممکن باشه برای انسان اتفاق بیفته غیرانسانی نیست. پس لازم نیست از گفتنشون خجالت بکشیم. حتی میگفت مشکلات جسمی ما تا حدی به خاطر اینه که در جمعها و آثار فرهیختگانمون به طور صادقانه در مورد این مسائل حرف زده نشده. خیلی از این قضیه شاکی بود و میگفت:
«بر بلندترین تخت جهان، هنوز هم روی کون خود نشستهایم.»
«پادشاهان و فلاسفه و نیز بانوان متشخص، میگوزند.»
مونتنی از خونوادهی پولدار و نجیبزادهای بود. پدربزرگش تاجر ماهی بود و با سرمایهش یک کاخ بزرگ رو در جنوب فرانسه، شرق بوردو، خرید. پدر مونتنی هم چند شاخه به این کاخ اضافه کرد و زمینهای کشاورزی متعلق به ملک رو افزایش داد. مونتنی عاشق کتاب بود و هزاران تا از اونها رو در کتابخونهش (طبقهی سوم برجی دایرهای در گوشهی کاخ (به قول خود مونتنی «بیاستفادهترین جای کاخ» بود قبل از اینکه کتابخونه بشه)) چیده بود. مونتنی از کشاورزی چیزی سرش نمیشد و همهی وقتش رو در کتابخونه سپری میکرد.


مونتنی از بچگی مطالعهی آثار کلاسیک رو شروع کرد. لاتین رو به عنوان زبان اول یاد گرفت. در هفت یا هشت سالگی «مسخها» اثر «اووید» رو خونده بود. قبل از شانزده سالگی مجموعهی آثار ویرژیل رو خونده بود و به خوبی با «انهاید»، پلاوتوس و تفاسیر سزار آشنا شده بود. دلبستگیهاش به کتاب اونقدر زیاد بود که بعد از سیزده سال کار به عنوان مشاور در پارلمان بوردو با این فکر بازنشسته شد که خودش رو کاملن وقف کتاب کنه. مطالعه حالش رو خوب میکرد. خودش میگفت:
مطالعه من رو در خلوت خودم تسلی میده. من رو از سنگینی بطالت اندوهبار آزاد میکنه و در هر زمانی میتونه من رو از معاشرتهای کسالتبار خلاص کنه. هر زمان که درد، کشنده و شدید نباشه، مطالعه چاقوی درد رو کُند میکنه. برای منحرف کردن ذهنم از افکار مایوسکننده صرفن نیاز دارم به کتابها پناه ببرم.
مونتنی در مورد کتابهایی که از کلمات قلمبهسلمبه و نوشتار سخت استفاده میکنن میگفت:
نمیتونم با اونها معاشرتهای طولانی داشته باشم. من فقط کتابهای ساده و لذتبخش رو دوست دارم که علاقهم رو ارضا کنن. نمیتونم برای چیزی، حتی برای یادگیری، به مغزم فشار بیارم، هرچقدر هم که ارزشمند باشه. اگر در هنگام مطالعه با عبارتهای دشواری روبرو شوم، اصلن خودم رو اذیت نمیکنم: بعد از یکی دوجمله کتاب رو رها میکنم و میرم کتاب دیگهای برمیدارم.
مونتنی تلویحن میگفت که دشوار یا حوصلهسربر بودن کتابهای علوم انسانی هیچ دلیل موجهی نداره. حکمت نیازمند واژگان یا دستورزبان تخصصی نیست.
میگفت وقتی اثر دشواری میخونیم، دوتا گزینه داریم: نویسنده رو به خاطر عدم شفافیت مقصر بدونیم یا اینکه خودمون رو به خاطر عدم درک مطلب احمق به حساب بیاریم. مونتنی ما رو تشویق میکنه که نویسنده رو مقصر بدونیم. سبک نوشتاری نامفهوم به احتمال زیاد بیشتر نتیجهی تنبلی است تا هوشمندی. چیزی که به آسانی خونده میشه به ندرت به آسانی نوشته شده. یا اینکه همچین نثر دشواری نقابیـه بر فقدان محتوا. هیچ دلیلی نداره که متفکرها و نویسندهها از کلماتی استفاده کنن که در کوچه و بازار استفاده نمیشه.
ولی سادهنویسی شهامت میخواد. چون خیلیها ممکنه به خاطر نوشتار ساده به نویسندهش بیاعتنایی کنن و اون رو کمهوش بدونن.
مونتنی ادبیاتِ ساده و کوچهبازاری سقراط رو مثال میزنه:
زیباییهایی که به طور ساده و خودجوش خلق میشن به سرعت مورد بیاعتناییِ بینش و دانش ناپختهی ما قرار میگیرن. آیا به عقیدهی ما «سادگی» خویشاوند نزدیک «بلاهت» و صفتی در خورِ سرزنش نیست؟ سقراط روح خودش رو با ریتم مردم عادی به حرکت درمیاره، چون دهقان یا زن کارگر همینجوری حرف میزنه. استقراها و قیاسهای او از عادیترین و شناختهشدهترین فعالیتهای بشری گرفته شده. هر کسی میتونه حرف سقراط رو بفهمه. کلام سقراط اونقدر عامیانه و سادهس که اگه امروز بیان بشه، ما هیچ وقت اصالت و شکوه اعجابآور مفاهیمش رو تشخیص نمیدادیم. چون ما هر چیزی رو که با فضلفروشی متورم نشده باشه، بیارزش و پیشپاافتاده میشمریم و هیچ وقت از غنای اثری آگاه نمیشیم مگر وقتی که با طمطراق نمایش داده بشه.
میخوام بگم که… بینش و تجربهای که از طریق نثر سخت و ادبیات قلمبهسلمبه وارد جامعه بشه، تاثیرگذاری کمی خواهد داشت چون مردم عادی متن سخت نمیخونن. چون همین الانش هم سرانهی مطالعهی کشور زیرِ یک دقیقهس و مردم حال و حوصله ندارن وقت بذارن و جملات سخت شما رو اول معناگشایی و بعد در موردش تفکر کنن. اگه میخوای واقعن تاثیر بذاری و خونده بشی، برای این مردم و با زبون خودشون بنویس. ولی اگه میخوای پیام و نوشتهت فقط بین بچههای خودتون (روشنفکرها) بچرخه و سر از کتابخونه یا روی میز چایخوری یکی دوتا فرهیختهی دیگه مثل خودت دربیاره و فقط خاک بخوره (یا چای بریزه روش) همین فرمونِ پرزرقوبرق و پرمُدّعا رو بچسب و حوصلهی همهمون رو سر بِبَر.
اکثر این مطلب رو از کتاب «تسلیبخشیهای فلسفه» نوشتهی «آلن دوباتن» نقل قول و بازنویسی کردم. که خودش هم از مونتنی و بقیه نقل قول کرده بود. یعنی اومدم خودم یه چیزهایی در مورد «سادهنویسی» بنویسم ولی دیدم مونتی خیلی بهتر و دقیقتر از من نوشته، پس گفتم چه کاریه، همون رو براتون تعریف کنم. خودِ مونتنی خیلی به این معتقد بود که آدمهای باهوش باید عقاید خودشون رو از آدمهای باهوشتر از خودشون کسب کنن چون اونها همون افکار رو با شفافیت و صحت روانشناسانهای بیان کردن که ما به پای اونها نمیرسیم. اونها ما رو از خودمون بهتر میشناسن. میگفت «ما این کلمات رو در کتابهای خودمون نقل میکنیم تا نسبت به یادآوری واقعیت خودمون به خودمون ادای احترام کنیم.» مونتنی در کتاب «مقالات» تعداد زیادی تفسیر و صدها نقلقول از نویسندههایی آورده که به نظر خودِ مونتنی مطالب رو دقیقتر و عمیقتر از خودش فهمیده بودن. در این کتاب ۱۲۸ بار از افلاطون، ۱۴۹ بار از لوکرتیوس و ۱۳۰ بار از سِنِکا نقل قول کرده.
خب دیگه. تموم شد. به من که خیلی خوش گذشت. از اون نوشتههایی شد که چند وقت یکبار باید بیام بهش سر بزنم تا یه چیزهای قشنگی رو بهم یادآوری کنه.
جیگرتونو. فعلن.
نوشته چرا کتابهای سخت رو نمیخونم، و چرا با زبان ساده مینویسم؟ اولین بار در سیزدهم پدیدار شد.